پسرکم خوب است...الحـــــمدلله...
سلام به همه ی مهربونایی که جویای حال محمد صادقم بودین...
الحمدللا حالش بهتره...
ورم دماغش خوابیده و زخم پشت چشمش داره ترمیم میشه...
توو این روزا که زیاد حال روحیِ مساعدی نداشتم شما خوبا خیییییییلی آرومم کردین...
با دل زخمیم واسه ی همه ی شما که دلداریم دادین و نذاشتین تنها باشم دعــــــــــا کردم ...
خدا می دونه این چند روز به من چی گذشته...
هر وخ نگاش می کردم جیگرم کباب میشد...
ولی خیلی خدارو شکـــــــر که بدتر نشد...
یعنی اگه فقط یه کم پایین تر بود....
و خودش => ماشاللا .... کما فی السّابق(!) شیطـــــــــون!!!!!!
همین که پامون رسید خونه شروع کردن به دویدن...
اوفــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ! دیگه واقعا کلافه بودم....
نگرانش بودم یه وخ توو این بدو بدو ها و بپّر بپّرا زخم چشمش وا شه و مجبور شیم بخیه بزنیم..
وای نه! من دیگه می مُــــــــــــــــــــــــردم...
کتاباشو آوردم و خوابوندمش و گفتم: مامانی بیا کتاب بخونیم !
محبت نوشت: بازم ممنون از همه دوستای خوبم که خیـــــــــــــــــــــلی آرومم کردن و سنگ صبورم بودن...