میناب
به به مینــــاب!!!!
همش می شنیدیم که ٥ شنبه بازار میناب معروفه!!!
خیلی واسمون جالب بود!
خلاصه توو یکی ازین روزای خوب بهمن راه افتادیم سمت مینـــاب!
*******************************
خدا بیامرزه پدر خالق آبنبات چــــــوبی ُ(!!!)
اون روز محمد صادق و با آبنبات چوبی نشوندیم روو صندلیش!!!!
ببینین چه خوشمزززه ست!!
شمام بفرمایین....
پ.ن : هیش وخ فک نمی کردم به این زودی به بچم آبنبات بدم!!!چون تقریبا جزو مخالفین بودم!!!
ولی دیدم می ارزه اگه محمد صادق بخواد بشینه رو صندلیش!!
************************************
تا اونجا ١ ساعت راهه!
دیگه نزدیکای ظهر رسیدیم !!!
خداروشکر یه لباس خنک واسه محمد صادق ورداشته بودم!!!
وگه نه که طفلی از گرما کباب میشد!!!
بازار جالبی بود....
ما چیزی تووش پیدا نکردیم که بگیریم!!
خیلی محلی بود!
وختی برگشتیم سمت ماشین دیگه خیـــــــس عرق بودیم!!!
نمایشگر دمای ماشین هم ٣٣ درجه رو نشون میداد!!!
بیچاره هم قاط زده بود زیر آفتاب...
یه کمی که جلوتر رفتیم دیدیم نه! همون ٢٧-٢٨ درجه ست!!!
واسه ناهار هم دنبال یه رستوران بودیم که غذارو بگیریم و ببریم پارک بخوریم!!!
یه رستوران پیدا کردیم به اســـم : رستـــــوران اســـــــتـــــــــــــقـــلال!!!!
رو سر درش که عکس مرحوم ناصر حجازی بود انگاری!!!!
توو قسمت لژ خونوادگی هم که کلاً پس زمینه ش آبی بود و شعارهای استقلالی نوشته بودن!!!
از همه جالب تر حرف همسری بود!!!!
می گفت: منتظر غذا بودم که یهو زنگ موبایل یکی از کارکناش به صدا درومد!!!
چی باشه خوبه؟؟؟
یه تیکّه از گزارش فوتبال با صدای آقای خیابانی بود!!!که گفته بود!:مثلاً.... فلانی میره جلو....جلوتر.... میزنه توو گـــــــــــُـــــــــــــل!!!
بک گراند لپ تاپشون هم عکس بازیگرای استقلال بود!!!!
والّا این مدلیش و دیگه ندیده بودم!!!!
حیف که یادم رفت عکس بگیرم!
**********************************
بعد رفتیم پارک ملت...
اون قدیما -سال ١٣٧٩- وختی که هنو دخمل خونه بودم(!) با بابااینا اومده بودیم بندر و با خاله اینا اومدیم اینجا!!!
دلم خیلی واسه زهرای گلم -عمه جون محمد صادق- تنگ شده بود!!!
ما از بچگی خیلی با هم صمیمی بودیم!! و زبونزد همه!!!!
مسافتمون خیلی زیاد بود و دیر همدیگه رو میدیدم!!!
ولی واسه هم نامه می نوشتیم!! اونم ١٢-١٠ صفحه!!!
خب پشت تلفن حرفمون نمیومد!!!
یادته زهرا ؟؟؟؟؟ یادش بخــیـــــــــر!
هـــــــــــــــــِی دنیا!!!
*****************************
خب! بگذریم!
بعد از ناهار رفتیم پارک تا محمد صادق بازی کنه!!!
ولی بازیِ محمد صادق تبدیل به بازیِ خونوادگی شد!!!!
یه سرسره های بلندی داشت که می ترسیدیم محمد صادق تنهایی بره اون بالا و ســـــــــُـر بخوره بیاد پایین!
پـــــــــــــــــــــــس! خودمون هم در شرایط مساعد(!) دست به کار شدیم و پسری رو مشایعت کردیم!!!!
خیلی مزه داد!!!
پله های بلـــندی هم داشت!
محمد صادق : مامان . نردگون بلـــــــــنده !!!!! (نردبون!!!)
این سرسره تازه کوتاه ترینش بود!!!که توو عکس هم خوب معلوم نیس!!!
نمی دونم........شاید ما از بس این سرسره پلاستیکی هارو دیدیم عادت نداشتیم!!
ولی نه! بلـــند بود!!
این دخمله رو....
خیلی شیرین بود!
برگشتنی هم یه سر رفتیم بهشت زهرای بندر....
اینجا........ غروب خورشید واقعا دیدنیِ!!!
خدایا چقد غروب خورشید دل انگیـــزه......... همین طور طلوعش!
دوربین هیش وخ نمی تونه این زیبایی رو بیان کنه!
پ.ن 1 : خدا رحمت کنه اونایی رو که از پیشمون رفتن![گل]
پ.ن 2: ان شاللا یه روز صبح زود میریم کنار ساحل........اگه بتونم از طلوع خورشید هم عکس میگیرم!!!