خاطرات10-12روزه ی ململ و ببخ
(این پست بس که طول کشید دیگه بی مززه شد -بی روو در واسی می گم!!!- ولی دلم نیومد نذارمش!!!)
.
.
.
این روزا محمد صادقم خخیلی خوشحاله!!!
آخه مریم گلی (دخمل عمش) اومده اینجا....
آقا از صبح که چش وا می کنه
می گه: میییم!!! mayyam تااااا بعد از ظهر که بریم خونه مامان جونیناش(خاله جونم-مامی همسرم) تا با ململی بازی کنن!!
روز اول-دوم اولاش هنو یخ جوجو وا نشده بود و ما تا در خونه ی مامان جونیناشو میزدیم و مریم نازم با خوشحالیه تموم میومد در و باز می کرد و داد می زد : م.ساگت**م.ساگتتتتت (!!!!)
نمی دونین ببخم چطوری می پپپرید توو بغلم!!!!
یه مدت این طوری بود!!!
ولی نمی دونین.......... وقتی که مریمی واسش کتاب می خوند دیگه ول کنش نبود که نبود!!
بعدم که بازی با کامیونت و بادکنک بازی( به قول جوجوییم باباگش!!!!!)و.بازی با گلهای خونه ..
و
نشستن روو میز جلو مبلی...
نقاشی کشیدن و خمیر بازی...
تماشای cd کودکانه
نرمش و ورزش!!!!!....
***آخخخخییییششش!!خسته شدیییم!!!
حالا وقت میوه ست!!!
قشنگ ترین قسمتشم خنده ها و عشقهای کودکانه ست!!!
پریشب مریم جونی گلهای خونه ی خاله اینارو آورده بود وسط خونه و هی دور می زدش و می گفت: تولدت مبارکککک.... محمد صادقم پا به پاش میدوییدو دس می زدن!!!
اونوقت فرداش که ما اومدیم خونه خاله اینا و مریمینام نبودن ببخ خان یککه و تنها رفت گل و ورداشتو گذاشتش وسط حال و هی دور می زد و دس می زد و می گفت:
تبللی مباگشششش...!!!! (mobagosh!!!)
چن روز پیشم عمه جون و ململ نازم از صبح اومدن پیشمون!!وقتی که رسیدن خونمون محمد صادقم هنوز خواب بود! مریم گلی رفت توو اتاق که بیدارش کنه! نمی دونین ببخ وقتی دید مریم اومده چه ببامزززه شده بود! زودی از تخت پرید پایین و اومدن توو حال!!
واسشون تخم مرغ آب پز کردم دادم بخورن!!
باورم نشد! به جیک ثانیه نکشید که پسری سهم خودش و تموم کرد( طفلک پسرم از ذوقش....)
بعدم رفتن توو اتاق ببخ و هر چی اسباب بازی بود درآوردن واسه بازی!
می دونم چقد بهشون خوش گذشته!! (حیف که عکسی ازون روز ندارم!!)
دیگه دمدمای ظهر بود...چون عمه جونیش عاششق الویه ست! تصمیم گرفتم ناها الویه درس کنم! هر چند که قرار نبود ناهار بمونه!! فک می کردم قبل از اومدن خاله(مامان شوشوم!!)آماده می شه و یه کوچولو (که جلو غذاش و نگیره) می توونه بخوره!!!
ولی نشد و اونا رفتن.... توو دلم موند... غذا که آماده شد سهمشو توو بشقاب ریختم و گوش مرواریدش کردم و عصری دادیم بهشون!!!
*****************************************
پ.ن١ : هر چند که خیلی خوبم نشده بود! ولی آبجی ( عمه جون ببخ-دختر خاله ی اسبق) خخخخیییلی خوشحال شده بود و کللی تعریف کرد !!!
یکی بیاد این هندونه ها رو ازم بگیره......خخیلی سنگینن!!!!!!!
*****************************************
پ.ن ٢: من و زهرا از بچگی عاشق هم بودیم! دیگه قسمت شد و دری به تخته خورد و بهم نزدیک ترم شدیم...
خدارو هزار بار شکر که بعد پستهای جدیدمون( خواهر شوهرزن داداش ) هیشکدوممون فرقی نکردیم وهنوزم مثل یه خواهر همدیگرو دوس داریم!!
*** و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید !!!!!***
***********************************************
پ.ن٣: زهرا و مریم گلی عصر دیروز پرواز کردن سمت تهران...
جاشون خخییلی خالیه... دلم واسشون تنگ شده.....