آتلیه...
یه مدتی بود که می خواستم یه عکس محمد صادق و که دوسش دارم و ببرم عکاسی بزرگ کنن و بزنن روو شاسی!
از قضا یه شبی 3تایی رفته بودیم بیرون و همسری یه جایی کار داشت و قرار شد ما توو ماشین منتظر بمونیم!
که یهویی چشمم خورد به عکاسی که درسست کنارش پارک کرده بودیم!
دیدم بهترین موقع است که تا شوشو بیاد منم به یه
کاری برسم! محمد صادق و بغل کردم و فتم توو...
یه آقایی بود-گفتم: می شه این عکس و واسم بزنین روو شاسی ؟ گفت: بله!
بعد برگشتم توو ماشین!هنوز شوشو نیومده بود! یه کمی که گذشت دیدم یه خانومه از توو عکاسی یه سره داره نگام می کنه!!
بعد چن دقیقه اومد جلو و زد به شیشه! شیشه رو دادم پایین و سلام کردیم! گفت: از دور خیلی شبیه یکی از دوستای دوران دانشجوییمی!!
اسمش زهراست!! فامیلیتونم که یکیه!!!
گفتم: چون فامیلیم شبیه همیم! (همه می گن!)....... دیگه...چون که زهرا جونی عمه ی پسرمه! واسه همین فامیلی یکیه!
باهم یکمی صحبت کردیم و آشنا شدیم! بعدم واسه زهراجون تعریف کردم!اونم شناختش!
خلاصه اون شب گذشت......
فرداش که به خاله اینا گفتیم عکسشو دادیم بزرگ کنن.قرار شد یکیم واسشون سفارش بدیم!
شبش رفتم عکاسی که هم عکس و تحویل بگیرم هم یکی دیگه سفارش بدم! که شقایق(دوست زهرا) گفت: بیا ازش عکس آتلیه ای بگیرم!
گفتم: آخه آمادگی نداره! تازه فکر نکنم وایسه! چون همین عیدی با مامانم و خواهرم بردیمش آتلیه ولی نمی دونی چه کولی بازی ای دراورده بود که!!!!
تازه با کللی نااااااز در حالی ازش عکس گرفتیم که یکی از قارچ های طراحی شده ی اونجا رو دستش گرفته بود!!
جالبش ایجاست که فک می کرد مال خودش شده و حاضر به پس دادنش نبود!!!!
خلاصه آقا رو بردیمش توو آتلیه!!! اولش همون کولی بازیای همیشگی و دراورد!!!( مامانیییی! مامانبییی!!!) و چسبید بهم! ولی کم کم نرم شدوشروع به ور رفتن با وسایل اونجا کرد!!!
شقایق هم شروع کرد به عکس گرفتن...
چیک چیک............چیک چیک...........چیک چیک...........چیک چیک........
این قد ازش عکس گرفت که نگو!
دست آخرم دیدم این عکس از همشون بهتر شده!(شکار لحظه ها بوداااا !!!)
**** چطوره؟!