سفرنامه حج - نوروز 90 ....مدینه
نمی دونم چرا چند روز ه همش یاد نوروز 90 افتادم و اون سفر قشنگ و نورانی به ولایت عشق...
چقد دلم هواشو کرده!
اصلا نمی دونم دیگه قسمتم میشه یا نه!؟؟!
****دوست داشتین بیایین ادامه تا یه کمی ازون روزا بگم! ****
انگار همین دیروز بود که مادر جون و آقا جون و کوکب خانوم اومده بودن بندر تا 11 نفری عازم حج بیت الله بشیم!!!
من و همسری و محمد صادق( 7 ماهه)
زهرا و همسرش و مریم گلی (نزدیک 2 سال)
خاله جون و حاج آقا!(مامان و بابای همسری)
مادر جون و آقا جون (مامان و بابای مامانای من و همسری!!)
**************************************************************
جالبش اینجاست که مامانینا هم با فاصله ی 6 روز زود تر از ما اونجا بودن!و من نمی تونستم ببینمشون!
(یعنی=>اونا که راهیه مکه شدن ما رسیدیم مدینه و... وقتی ما حرکت کردیم سمت مدینه مامانینا برگشتن ایران!!!!!!!!!!!!)
*************************************************************
همون صبحی که ساعت 7 ونیم پرواز داشتیم- تقریبا همه رفته بودن!!!- حالم بد و بدتر شد(دلیلش بماند! * اگه خواستین میگم!!!!) و به بیمارستان کشید و اکسیژن و....!!!
دیگه از استرس اینکه یه وقت به پرواز نرسم حالم بدترم شد!
خدارو شکر زهرایی باهام بودو هم آرومم میکرد و هم می خندوندم تا بهتر شم و بریم سمت فرودگاه!!
خلاصه دقیقه ی 90 رسیدیم به پرواز!!!
وقتی به همسری گفتم از بیمارستان میام شده بود=>
جده پیاده شدیم و بعد بازرسی و ... سوار اتوبوس شدیم و راهیه مدینه!
توو راه همش بیابون بود! و از دور دسته های میمونا معلوم بودن!
شب شد! ..... رسیدیم مدینه! مات و مبهوت بودم! که یهو صدای حاج آقا تکونم داد: زهرا خانوم مسجدالنبی اونجاست!
سر برگردوندم...........واااااااااای خدای من .....باورم نمیشد........حرم پیغمبر........حرم حضرت زهرا.(آیا؟؟؟؟)...........یعنی بقیع همون بغله؟؟؟یعنی......
خدایا کی صبج میشه؟؟؟؟
رسیدیم هتل و وسایلمون و جمع و جور کردیم... اتاقمون 2تا تخت 1نفره داشت که بلند بود و از هم جدا بود!!!
من و همسری همدیگه رو نگاهی کردیم! دنبال یه راه چاره بودیم که محمد صادقمون راحت باشه!
آخه تخت بلند بودو اگه بهم می چسبوندیمم احتمال اینه جوجومون غلط بزنه و... زیاد بود!
تشک های روو تخت بلند بودن... گذاشتیمشون روو زمین و دوطرف اونام تختارو گذاشتیم و شد یه محیط امن واسه پسری!
دیر وقت بود! خوابیدیم.... اونایی که بچه نداشتن نماز صبح رفتن مسجدالنیی...!
ولی من و زهرا به خاطر کوچولوهامون موندیم هتل!
**از پنجره ی اتاق بیرون و نگاه کردم...
درست روبه رو => مرکز خرید center point
و سمت راستش..... حرم النبی...... دلت می خواد ساعتها بشینی پشت پنجره و گنبد سبزشو هی ببینی....هی ببینی....هی ببینیو آخرشم سیر نشی!!!!
وقتی همسری برگشت شیر محمد صادق و داده بودم و...... بهش سپردم و رفتم حرم....
ولی طرف خانوما هیچی نبود! فقط و فقط مسجد بود! یه مسجد بزرگ و تمیز که وسط مسجد و گوشه هاش کلمن های بزرگ آب ردیف بودن!!!
دل دل میکردم برم بقیع.....
همون بغل بود.....راحت میشد رفت ولی.................
کلی پله میخورد تا بری بالا و اون پنجره های مشبکیه معروف که همش توو تلوزیون نشون میداد!!!
جلو پله هارو بسته بودن و ساعت 4 وا میکردن!(یه زمان مشخصی داره!)
تازه! اگه میرفتی توو هم چیزی که نمیدیدی! همش قبر....قبر....قبر.... قبر همه بود! هر کی که میمرد!!!! با کلی کبوتر که اونجا پرواز میکردن!!! ((من فقط قبر ام البنین و دیدم(فکر کنم!)که طرف خانوما بود!))
قبر پاک و باصفای ائمه طرف مردا بود!
اما چه قبری؟؟؟ چه زیارتی؟؟؟ چه حرمتی؟؟؟؟
چن تا شرطه وای میستادن دم قبر های مطهر و ... نمی دونم مواظب چی ان؟؟؟از چیزی می ترسن؟؟؟
چن تا قبر بی حرم اینقد میتر سوندشون؟؟؟!!!!
همه ی عاشقا با حصرت نگاه میکنن! می تونم از چشاشون بخونم که دوس داشتن بیفتن روو قبرای مطهر و زاااار زاااار گریه کنن واسه مظلومیت آل الله....
مگه اینا نوه های پیامبر نیستن؟؟؟ مگه از گوشت و خون پیامبر نیستن؟؟؟مگه پیامبر نفرمود هر کی حرمتشون و نگه نداره انگار حرمت من و شکونده!!!
مگه حرمت رسول خدا حرمت خدا نیست؟؟؟؟
پس چرا اینجوری؟؟؟؟
وقتی صحنه رو میبینی فقط می خوای از غصه داد بزنی..... گریه کنی.......***خدایا...........***
***************************************
تا اینکه خاله گفت: فردا محمد صادق و بذار پیشم و برو بقیع!من هواسم بهش هست!
کاراشو کردم و شیرشو دادم گذاشتمش پیش خاله!(چون محمد صادق شیری بود نمی تونستم جایی زیاد بمونم!!رفتم که زودی برگردم!)
اون روز کلی خاله رو دعا کردم....
* توو این سفر خاله خیلی کمکم بود که راحت زیارتا رو برم!
**************************************
عجب روزی بود! ساعت یه ربع به 4 راه افتادم سمت بقیع... در حالیکه هندز فری ه گوشیم تووو گوشم بود و داشتم دعای جامعه ی کبیره ی حاج مهدی سماواتی رو گوش میدادم!
سرم و انداختم پایین و راه افتادم... سرم و که آوردم بالا دیدم کنار پله های بقیعم!!
پله ها رو که دونه دونه میرفتم بالا انگار قلبم سنگینی میکرد....
نفسم در نمیومد....
صدای حاج مهدی سماواتی توو گوشم میپیچید....
السلام علیکم یا اهل بیت النبوه....
وموضع الرساله...
ومختلف الملائکه...
و مهبط الوحی...
و معدن الرحمه..............................
اگه می خوایین گوشش بدین اینجا رو کلیک کنین(عاااااااااااالیه - من که میگم دانلودش کنین و هر وقت که تونستین سر فرصت گوش بدینش!!! )
************************************************
چن روز بعدشم خاله من و زهرا رو برد روضه ی رضوان....
خیییلی شلوغ بود! نماز و وایساده خوندیم و اومدیم بیرون!!!
********************************************
خیلی موقعیت عکس و نداشتم!
روز آخری واسه یادگاری که هر وقت عکسارو ورق زدیم خاطرات واسمون تداعی بشه چن تا عکس گرفتیم!!
آفتاب خیلی تند بود! چشم بی عینک وا نمی موند!!!
****ما سال 90 و توو شهر پیامبر شروع کردیم...
بهترین و خاطره انگیزترین نوروز عمرم بود!
پایان قسمت اول...