سفرنامه مشهد ( زیارت - موزه)
***سلام به همه ی دوستای عزیزم...
یه مدتی بود که سرم خیلی شلوغ بود....
یه سفر رفتیم مشهد پا بوس امام رضا(ع)...
وقتی هم برگشتیم دیدیم دختر خاله ی عزیزمممممممم(خواهر شوهر بعد ازون!!!) اومدن اینورا که قبل از رفتنشون به دور دستها باهامون خداحافظی کنن!
زهرا جونم و *مریم گلی* ش یه 10-12 روزی بودن... خیلی خوش گذشت.... هر چند! هر وقت فکرش و می کردم که معلوم نیس دیگه کی ببینمشون یه طوری میشدم...
ولی سعی می کردم زیاد بهش فکر نکنم! تا بهمون حسسسسسااااابی خوش بگذره!
کللی ام از بچه ها عکس و فیلم گرفتیم!!! به هم می گفتیم: اگه توو یه شهر بودیم حتتتما وبلاگامون تکراری و عین هم بود!!!!!
احتمالا اگه زهرایی بخواد بنویسه و عکسارو بذاره من دیگه معافم......!
من عکسای مشهد و میذارم..
زیاد نیست و محمد صادق هم خیلی همکاری نکرد!!!
********راستیییییییییییییییییییییییییییییی!**********
یکی از دوستای وبلاگیمم همون جا توو حرم دیدم...
خییییلی دیدار خوب ولی کوتاهی بود!
کاملا هم دیدارمون اتفاقی شد...
فرشته جون همون جور بی نظیر و مهربون بود! عییییییین همون چیزی که از وبلاگش میدیدم و تصور می کردم...
ما که هم و نمیشناختیم نشونمون بچه هامون بودن!
من تا دیدم *محمد جونی* توو بغل مامانشه زودی شناختمشون!!!
(فعلا اینقد و داشته باشین تا ان شاللا توو قسمت بعد در مورد دیدارمون بیشتر بگم!!!)
حالا بیایین ادامه لطفا تا عکسارو ببینین!
اینجا قطاره!محمد صادقم اولین آبنبات چوبیه ی عمرش و اونجا خورد!
رفتنی توو کوپه مون کلللللی بچه بود! عینهو مهد کودک.... با محمد صادق 4 نفر که 5 امی شون هم یه نوزاد بود!!!
محمد صادقم که یه عاااااالمه کیف کرد!
تجربه ی جالبی بود!!!
این آقا پسر توو کوپه بغلی بود! ولی چون مامانش و خواهرش اینجا بودن همش اینجا بود!!!
*محمد صادق نگو سخنران بگو!!!!
اینقد با مززه واسشون با زبون بی زبونی حرف میزد که نگو!!!
اینم یه تیککه از=> *فیلمش*
اینجام نزدیک اقامتگاه مونه!
اینجا توو مسیر حرم ه!!
عاشق این گنجشکه شده بود!!!!
هی می گفت: مامان.جوجو! بابا.جوجو!!!!
وبالاخره:
واسه همه ی شما دوستای خوبم و نی نی های نازتون و خونوادتون کمپلت(!) دعا کردم!
ان شاللا قسمت شمام بشه!
دلم واسه حرم آرامش بخش آقا تنگ شده! دعا کنین زودی قسمتم شه....ان شاللا!
دیگه موقع بیرون اومدنی این پسری نمی خواست بیاد و همش می گفت: آب بازی!!!!
( می خواست بره توو حوض !!!!!! فواره هاش و میدید و هی می گفت: مامان.آبشار!!!!!
توو حرم هم واسه این که آروم باشه(!) کللی مهر میذاشتم جلوش و آقای مهندس هم برج های بلند می ساخت باهاشون!!!! (اینجام شروع به کار برج سازیه!!!!!!)
مسیرمون به ایوان طلا همیشه از طرفی بود که از کنار قبر شیخ بهایی رد میشدیم!یه فاتحه میدادیم و می رسیدیم خدمت آقا!
اولین بار که وارد حرم شدیم به محمد صادقم گقتم: مامانی به امام رضا چی می گی؟(همین طوری پرسیدم!! تازه می خواستم توو جوابش بهش بگم که بگو سلام امام رضا!!!!)
که یهو جواب داد: *** ا . م . ضا دوست دالم ***
وقتی ام که می خواد با حس بگه دوست دارم قیافش این شکلی میشه:
یه روز هم رفتیم موزه ی حرم!
راستش من که چیزی نفهمیدم بس که دنبال ورووجک بودم!!!
هر کی رو هم میدید باهاش دوست میشد!
بعد توو این همه جمعیت حاضر در موزه! گیر داده بود به این آقاهه!!!! که: عمو بیا من واست توضیح بدم!
بنده خدام دلش و نمیشکوند و هی پا به پاش می رفت! منم هی:
(من:ببخشید آقا......شما بفرمایید! محمد صادقم بیا به مامان بگو!!!
محمد صادق: نه! عمو.بیاد!!!!!!
آقاهه: نه خانوم! اشکالی نداره! جونم عمو؟.........کدوم؟)
اینم یه تیکه ازون جریان==> *ببینین*
***بقیه توو قسمت بعد....