محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

...مادرانه هایم برایت

سفر ارومیه3

1391/8/8 15:45
نویسنده : زهرا (✿◠‿◠)
1,522 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام دوستای خوبم...

این بار با خوندن یه کار خطرناک و حرف جالب محمد صادق بفرمایید صفحه ی بعد:


چن شب قبل بود که دیدم محمد صادق انگشت به چشم اومده پیشم و میگه: مامان. خوشششید.خوشششید(!!!!!!) 

تا نگاه کردم 2زاریم افتاد که بببببببببببببببببببببببببله!

آقا انگشتش و محکم توو چشمش فرو کرده و خورشید خانوم و دیده(!!!!!!!!!!!!!!!!)

شما تاحالا انگشتتون و محکم گوشه ی چشمتون بردین؟؟؟

اگه این کارو نکردین بهتون تبریک میگم ...

و البته  توصیه می کنم که هیچ وقت این کارو نکنین!!

عواقب این کار هم متوجه خودتان خواهد بود!

با تشکر....

         بفرمایید صفحه ی بعد...

این روزا بیشتر کارش شده بازی با لودر شه!!!

همین جووووووووووووووووووووور دستش رووشه و روو زمین میبرتش!!!

هیییییییییی!!!   هر از گاهی ام با ما تصادف می کنه و دچار تصادم میشیم!!!!!!

 

 

 

                      *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

من: محمد صادق؟

م.ص:  جونممممممم (!!!)

من:  کجاییییی؟

م.ص:  ایجام (!)    الا میااااااام!!!  (الان میام!!!)

 

 

                           *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

 

 

م.ص:(با تموم ظرافت و نازکیه صدا!)  =>  مامااااااااااااان...   شیشه میدییییییییییی؟

(همچنان توو اعتیاد به سر می بره!!! قصد ترک دادنشو دارم!!! البته (!) وقتی خوابش بیاد شیشه می خواد!!!!)

 

 

                       *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

 

چن روز قبل شیطونی کرده بود(که ازش انتظار نداشتم!) و از دستش دلگیر شده بودم...

واسه آشتی اومد بغلم کرد و لپم و گرفت و هی نازم میداد:

مامان کوچولوووووووووووووووووووووووووووووووووووو

من و میگی:  ابرو+خجالت+ مژه+خنده= بغل

 

 

پ.ن عکس: تا میگم نانازم بخند!!    این مدلی میشه!!!نیشخند

 

                         *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

 

تیکه کلام این روزاش:  این چیه؟    این چیه؟      این چیه؟

 

 

                           *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

 

یه کاره میاد سمت اتاقی که تاریکه و میگه:  او او اوووو    ( ow ow owww!!!)

بعد میاد پیشمون و میگه: سگ رفت!

( توو خیال خودش فک می کنه سگ توو اتاق تاریکه!

   بیتا رو که یادتونه!    از وقتی اون گفته بود: اگه غذاتو نخوری سگ میاد می خورتت! ازون به بعد از سگ می ترسه!        از خود سگ نه ها! از اسمش می ترسه انگار!

حالا هر چی با هم میبرمش توو اتاق تاریک و می گم: ببین مامان! اینجا که چیزی نیس!اول قبول می کنه ها!   ولی باز تنهایی میگه: سگ اونجاست!!!)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (38)

مامان اهورا
8 آبان 91 16:37
عجیجم چه مهربون هم هستی
خوش میگذره؟خدارو شکر
راستی زهرا جون من انگشت و خورشیدو نفهمیدم واسم توضیح میدی؟



بابا پاستوریزه!
ایییییییول!
ببین انگشتت و یه کوچولو به گوشه ی چشمت فشار بیاری در اثر فشار وارده به چشم یه نوری مثل خورشید می بینی!
ولی این کارو نکن!
خطر داره خو!!!!
مامانی
8 آبان 91 18:10
سلام زهراجونممممممممممم

ای جان دلم پسلی چه شیرین زبون شده

زهرایی نذار دیگه شیشه بخوره بدعادت میشه

هنو ارومیه این؟ خوش میگذره؟


آره گلم...
کماکان اینجاییم!
ولی دیگه....
اگر باااااااااااار گرااااااااااااااااااااااان بووووووووووووووووووودیییییییییییییییم و رففففففففففففففففتیییییییییییییییییم(!!!)
فریبا
9 آبان 91 2:51
پس خورشیدو دیدی خاله، آره؟!
خطرناک شدی ها عزیزم
تو چطوری خانومی؟
دیر به ذیر آپ می کنی؟!



مسافرت این بارمون یه کم بیشتر طول کشید!
راستی یه عکس واست دادم!
اگه قبول نیس بگو یکی دیگه بدم!!!
یاسی
9 آبان 91 9:17
حالا جدی اگه انگشت بزنیم چی میشه؟ کور شم تقصیر شما !!!
آخه نیگا حس کنجکاوی آدمو قلقلک میدین !
بعدشم بچه خوب فهمیده 1 اخه از قدیم گفتن قهر کار بچه هاس ! براهمین ممامان کوچولو میشی

راستی دوتا پست عقبتر یه کامنت داری



دستت درد نکنه! آبرومو وایتکسی کردی رفت پی کارش!!!!!!

عه! واقعا از بچگی تا حالا این کار خطرناک و نکرده بودی؟؟؟

پیشنهاد میکنم نکنی!

دیگههههههههههههههههه! آها!
2 تا پست عقبتر کامنت دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چیزی ندیدم!
مامان محمد
9 آبان 91 10:42
سلام خاله جون...خوبی عزیزم؟احتمالا داشتی چیزی رو کشف میکردی که انگشتت رو تو چشمت کردی ولی خاله برای کشفیاتت بهتره که راه حل دیگه ای رو پیدا کنی.
دوستت دارم خاله جون جونی.


بله خاله جون!
یکککککککککککککککککک سره مشغول کشفیاتم!
مامان محمد
9 آبان 91 10:53
ای جااااااااااانم...چقدرم لودرت خوشگله خاله
فدای اون زبون شیرینت بشم خاله با اون جونممممم کردنت و ایجام گفتنت،وای خدا من همین الان از حال رفتم.
خاله فکر نمیکنی یکمی واسه شیر خوردن تو شیشه شیر بزرگ شدی؟
زهرا جون دیگه باید دست به کار شی و این شیشه شیر رو ازش بگیری دیگه کم کم باید آستینتو براش بالا بزنیییییییی.
ای جوووووووونم قربون خنده مصنوعی شیرینت بشم،خاله فکر کنم اگه همینطور ادامه بدم دیگه چیزی ازم باقی نمیمونه.
زهرا جون مواظب پسریمون باش،نزار کسی م.ص رو از چیزی بترسونه،خاله جون نترس عزیزم من اینجام،بددددددو بیا بغلم تا آقا سگه فرار کنه عزیزم.
خییییییییییییییلی دوستتون دارم.



آره عزیزم...
قصد دارم برگشتم دیگه ترکش بدم!
دیگه درجه اعتیادش داره میزنه بالا!
جددددددیاااااااااااااا!
اشتهاشم کمه واسه همین!
تا میگم(مثلا): مامانی پلو می خوری؟
فوری میگه: پلو نه! پلو نه! شیشهههههههههههههه!!!
(ووووووووووواااااااااااااااا!)
مهناز
9 آبان 91 19:51
ســـــــــلام
خوبید؟
خوش میگذره؟
خاله فدای این پسر شیرین بشه
لپاتو بگردم که میره تو و انقد ناز میشی
ماشالله ماشالله ماشالله
فدای اون تیپ نازت
مامانش یه اسپند دود کن
البته من ماشالله گفتم



عزیزمی!
صد البته که شما خاله ی مهربون محمد صادقی!
مهناز
9 آبان 91 19:52
منم خورشید و نفهمیدم ولی الان که نظر اولت و دیدم فهمیدم
ای جونم
چقدر نمک داره
بووووووووووووووس


به بههههههههههههههه!
میببینم کهههههههههههههه...
شمام پاستوریزه تشزیف دارین!!!!
مامان کیان
10 آبان 91 1:22
ای به فدای اون ذهن خلاقت خاله جون،چون من تازه چند سال متوجه ی خورشید خانوم شدم
خیلی عسلی محمد صادق



ذهن خلاق(!)
تعبیر جالبی بود!
مرسی!
مامانی درسا
10 آبان 91 3:37
مامان زهرا ما این روزا همش خورشید میبینم آخه دختری انگشت که بماند تما وسایلشو گوشه گوشه ی چشمون میزنه ..... گاهی وقتا هم .... هم خورشید میبینم و هم گنچشیک ها بالای سرمون میچرن ..... فدات بشم پسری با این کارات


هه هه هه هه هه!
وای خدا مردم از خنده!
راس می گی عزیزم...
اون دوران تقریبا اون جوری!
دیگه واسه مامان باباها, مخصوصا مامانا هیچچچچچچچچچچچچچچچچچچ چی باقی نمی مونه!!!!!!!
هه هه هه هه هه هه
مادر کوثر
10 آبان 91 7:40

قربونه خورشید دیدنتتتتتتتتتتتتتت

دیگه نکنی از این کارااااااااااا

ماشالله به این شیرین زبون دوست داشتنی

لودرش چه خوشگلههههههههه

تو اتاق سگ میاد؟
ناز کردنت رو عشقهههههههه



بله خاله جون!
پشت پرده هم میاد!
من موندم چجوری به ذهنش رسیده که سگ(!)پشت پرده است!!!!!!!!
پس نتیجه می گیریم که ترس و توهم ترس توو وجود آدما هست !
فقط استارت می خواد!
تا ذهن خودش شروع کنه به ساختن هیولاها توو جاهای مختلف!!!
مثل اینکه بزرگ و کوچیک هم نداره!!!
ستایش
10 آبان 91 8:33
چه پسر نازی ....انشالله که خدا نگهدارش باشه


ممنون گلم...
مامان شايان
10 آبان 91 9:04
سلام
رفتارايي محمدصادق خيلي شبيه شايان هست. شايان هم اكثر وقتا صداش كه مي زنيم ميگه جااااااانم الا ميام. فداي تو پسر باهوش كه خورشيد رو از گوشه چشمت كشف كردي.بووووووووووووس


آخییییییییییییییی!
چه جالب!
مادر کوثر
10 آبان 91 10:01
«نیمه ذی‏ الحجه» است و ملائک مشتاق به خاک آمده‏ اند تا قدم‏ های آسمانی دهمین بهار از راه آمده را بوسه‏ باران کنند... میلاد امام هادی (ع) مبارک


بر شما هم مبارککککککککککککککککککککککک!
مامان علی اکبر
10 آبان 91 12:42
عزیزم همیشه بخندی
سفر هم خوش بگذره



ممنون عزیزم....
مهناز
11 آبان 91 11:07
فدای تو و این پسر خوشگل باز هم بهم سر بزن خوشحال میشم
مبینا گلی
11 آبان 91 17:00
سلام عزییییییییییییییییییزم خوبین....چقدر اپیدی ومن بیخبر قربون پسر خوش تیپمون بشم چه عکسای خوشکلی حساببببببببببببی ریه هاتونو از هوای تازه وسرد پر کنید اینجا خبری از این هوا نیست نمیدونی چقققققققققققققققققققدر دلم براتون تنگلوده سلام برسون محمد صادقم ببوس به امید دییییییییییییییدار
مامان سانلی
11 آبان 91 17:30
سلام دوستم...بی معرفت چرا؟ شما مهربونی عزیزی نازنینی...من عاشق هر دوتونم... این شماره سفر ارومیه فکر کنم به 15-16 برسه...موندگار شدین حسابیهاا..... هر جا هستین خوش باشین
نیلوفر
12 آبان 91 0:02
دوست گلم. نینی نازگلی ,عیدت مبارک. الهی لبت همیشه خندون,دلت همیشه مهربون.
یاس
14 آبان 91 1:06
ای جونم .عشقم.قربونش برم من که شیرینه عین عسل
مامانی
14 آبان 91 7:32
سلام زهراییییییییییییییی خوبی؟ محمد صادق خوبه؟ دلم برات تنگ شده کجایییییییییییی بیا بروزما
مادر کوثر
15 آبان 91 7:42
این موهبت الهی است صبح چشم بگشایی و یادت بیاید دوستی داری آبی تر از آسمان، زلالتر از شبنم و روشن تر از صبح. صبح زیبایت بخیر! بروزیم
فهیمه مامان سینا
15 آبان 91 8:34
چه همه عکس ... ماشاالله ........... اون عکسه که شونه دستشه خیلی نانازه... میگم قد محمدصادق جون چنده؟؟وزنش چه طور ؟ البته اگه اشکال نداره بگووو چ.ن با سینا همسنن میخوام بدونم ...میدونم ولی بچه با بچه فرق میکنه... در ضمن من رمز تولدو نداشتم اگه امکانش هست پلیز رمز...
مامان علی اکبر
16 آبان 91 4:39
سلام عزیزم یه سوال چطوری فیلم های محمد صادق جون رو میزاری تو وبلاگ؟؟؟؟
مامان زری ترانه
16 آبان 91 11:04
عزیزم لینکت کردم تو هم منو لینک کن
مام پارسا
16 آبان 91 11:23
آی خاله به قربون جونمممممممممممممم گفتنت بره یکی از اینا به خاله هم میگی تا خاله ضغف کنه برات زهرا جون اگه فقط موقع خواب شیشه می خواد که اشکالی نداره....پارسا هم موقع خواب باید با شیشه شیر بخوره و بخوابه ولی در طول روز بهش نده چون جلوی اشتهاش رو می گیره و نمیذاره غذا بخوره اللللللللللللللللللللللهی فدات بشم شیرین زبونم.....چقدر هم ناناز و خوردنی میشه حالا حالاها باید جواب این چیه هاش رو بدید.....پارسا هم خیییییییییییییلی گیر میداد که این چیه..این چیه ولی زهراجون توروخدا ترس رو ازش دور کنید...آسیب میبینه گل پسرمون محکم بماچ جیگر خاله رووووووووووووو
مامان طاها
16 آبان 91 17:01
سلاممممممم خوبی خانومی ببخشید میدونم کم پیدا شدم شرمنده دیگه
زری مامان مهدیار
16 آبان 91 23:34
ای جانمممممممم گل پسر که می خواد دل مامانش رو به دست بیاره و چه خوبم بلده
زری مامان مهدیار
16 آبان 91 23:36
وااااااایی پیش خودت باشه زهرا جون انگشتمو کردم گوشه ی چشمم اونم ساعت 12 شب چشمم داره در میاد از درد
ستایش
17 آبان 91 10:27
صبح به خیر عزیز دلم
مامان 2بهونه قشنگ زندگی
17 آبان 91 10:55
منم تا حالا امتحان نکردم و نمیکنم (پاستوریزه ام نه) حالا کی به این قند عسل این کارای خطرناک رو نشون داده حواست باشه خانومی رفیق ناباب دور و برت بچه ات نباشه خدا خودش حفظشون کنه
نیلوفر
17 آبان 91 15:32
قربونت برم که اینقدر نانازی
مامان روژینا
18 آبان 91 0:11
به به می بینم همچنان در مسافرت به سر می برید عزیزم خوش بحالتون چقدر دلم مسافرت خواست ! راستی بابایی به جمعتون پیوست ؟ وای محمد صادق من قربونت بشم که اینقدر شیرین زبونی خاله با اون کشفای جالبت در ضمن عزیزم اصلا نگران نباش ترس از سگ طبیعیه منم می ترسم همین مامان زهرا رو میبینی خودشم می ترسه حاضرم شرط ببندم
مامان طاها
18 آبان 91 12:02
یعنی میخوای بگی من اینجا نظر نذاشته بودم ایا
مبینا گلی
19 آبان 91 1:13
سلام گلم خوبی؟رسیدن بخیرچه خبر ا خوش گذروندین حسسسسسسسسسسسسسساااااااااااااببببببببیییییییییییییییییییییی والان در حالت تنگلودگی بسر میبری عزیزکم...نبینم غمت رو جواب کامنت ما رو که بده ما دلمون خوش به جواب شما....وقت کردی بیا خونمون دور هم باشیم چند ساعتی با پسمل کاشفمون..
زهرا _ مامان مریم گلی
19 آبان 91 10:54
خب....اول از همه بگم ای تو روحت گوگل ریدر!!!!یعنی چی که تا الان به من نگفته بود که شما آپ کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟


کله ی سحر.......خروس خون نخوابیدم تا آپ کنم!
محمد صادق دیگه وااااااااااااااااااااااقعا کم خواب شده!
با من می خوابه! با منم پا میشه!
وقتم و پر کرده ! به هیچ کاریم نمی رسم!!!
کمممممممممممممممممممممممممممممممک!
زهرا _ مامان مریم گلی
19 آبان 91 10:58
خب...حالا شروع میکنم....

اولندش عمه اش فدای اون عکسای خوشگلشششششش...وای آبجی خیلی بزرگ شده ها ماشاا...

با اون موهای ناز مث پر قوششش

بعدشم اون عکسی که بچه رو گذاشتین رو دیوار نرده هارو گرفته وایساده کجاس؟؟؟

تو اسمون که نیس به سلامتی؟

بعدترشم الهی همین یه دونه عمش قربونش بره که انقد شیرین زبون و خوردنی شده....حالا من ازش دورم هی دلمو اب بنداز ابجی

انقد از اون تیکه ای که میگه یه گگگگگدن!خوشم اومد که تا الان 10000 بار دیدمش....صفحه رو باز کذاشتم مریم از خواب پاشه ببینه.....مطمئنا ذوق میکنه...


اولندش خدا نکنه عسلم!
توو عکسا کلاس اولی میزنه!!!
همون جوجو کوچولو !!!!

مو رو خوب اومدی ! خودشم خود شیفتهههههههههههههههه!
آخه می دونی درد سر!!!!!!!!
چیه؟ چرا می خندی!!!؟؟؟؟؟؟ وا!

آسموننننننننننننن؟
هه هه هه هه هه هه!

بعدشم که بازم خدا نکنه!
عممممیییییی جون! بابا ببخم خیلی خاطرت و می خواد!!!
قربون ذوق مریمم بشم.....
زهرا _ مامان مریم گلی
20 آبان 91 11:13





به هم نخندیم! با هم بخندیم!