خاطرات10-12روزه ی ململ و ببخ
(این پست بس که طول کشید دیگه بی مززه شد -بی روو در واسی می گم!!!- ولی دلم نیومد نذارمش!!!) . . . این روزا محمد صادقم خخیلی خوشحاله!!! آخه مریم گلی (دخمل عمش) اومده اینجا.... آقا از صبح که چش وا می کنه می گه: میییم!!! mayyam تااااا بعد از ظهر که بریم خونه مامان جونیناش(خاله جونم-مامی همسرم) تا با ململی بازی کنن!! روز اول-دوم اولاش هنو یخ جوجو وا نشده بود و ما تا در خونه ی مامان جونیناشو میزدیم و مریم نازم با خوشحالیه تموم میومد در و باز می کرد و داد می زد : م.ساگت**م.سا...
نویسنده :
زهرا (✿◠‿◠)
16:22